loading...
ᓆــᓄـــــ ❤ـــــار ωــــــرنـפּـشتـــ ❤ـــــ...
haniyeh بازدید : 144 1392/09/02 نظرات (1)

 

کاش می دانستیم زندگی کوتاه ست!...

 

خیلی کوتاه!...

 

کاش از ثانیه ها و لحظه های زندگی لذت می بردیم...

 

کاش میفهمیدیم  زندگی زیباست و لذت میبردیمش تا نهایت...

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

البته اینم بگم این واسه +30 ها بود ما هنزم میتونیم از زندگیمون لذت ببریم

 

پس پیش به سوی لذتچشمک

 

 

haniyeh بازدید : 160 1392/09/02 نظرات (0)

 

از خدا خواستم درد های مرا برطرف کند خدا گفت این کار من نیست

کار تو می باشد که دردها را رها کنی

از خدا خواستم به فرزند معلول من سلامتی بدهد خدا گفت نه روح ابدی است

ولی بدن وجسم موقتی هستند

از خدا خواستم که به من صبر عطا فرماید خدا گفت صبر محصول درد و رنج است

و عطا شدنی نیست بلکه یاد گرفتنی است

از خدا خواستم مرا از درد ها رها کند خدا گفت درد و عذاب تو را از علایق

دنیوی دور و به من نز دیکتر میکند

از خدا خواستم که معنویت مرا رشد دهد تو خودت بایستی رشد کنی

ولی من تو را هرس می کنم تا پر بارت کنم

از خدا خواستم به من کمک کند تا دیگران را دوست داشته باشم همانطور

که تو مرا دوست داری خدا گفت آفرین

بالاخه نکته را بدست اوردی

haniyeh بازدید : 136 1392/09/01 نظرات (0)

 

در بازی زندگی ..

 

انسان درابتدا گول خور است و در پایان گول زن

 

به عبارت دیگر ... او بره به دنیا می اید , روباه از دنیا می رود!!!

 

 

                                                                       

 

haniyeh بازدید : 146 1392/09/01 نظرات (2)

 

الان دیگه هر چی اهنگ گوش میدم

 

واقعا فکر میکنم  که شکست عشقی خوردمو خودم نمیدونم

 

حالا با کیشو نمیدونم والله

 

هر کی نظر منو میپسنده

 

با نظر هاش حمایتم کنه

 

 

منتظرتونممممممممممممممممممممممم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

haniyeh بازدید : 130 1392/08/30 نظرات (0)

دلتنگ کودکی ام

 

یادش بخیر!

 

قهر میکردیم تا قیامت

 

ولحظه ای بعد قیامت میشد....

haniyeh بازدید : 128 1392/08/30 نظرات (0)

 

 

 

 چقدر سخته

 

تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی

 

اما وقتی دیدیش

 

هیچ چیز جز سلام نتونی بگی...

 

 


میدونین بچه ها این دقیقا توصیف حال منو داره


یعنی خیلی سخت تر از اونیه که فکرش و میکنیم...

 

haniyeh بازدید : 144 1392/08/30 نظرات (0)

                              

 

                       

                  فرقی نمیکنه

 

                     دختر باشی یا پسر

 

                       همین که با دل کسی بازی نکنی

 

                             مردی...

haniyeh بازدید : 151 1392/08/29 نظرات (0)

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای

انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست

همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم

هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام

لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد

رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان

داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم

( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ، با وقار ، قد بلند ، با شخصیت

و ... در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام

و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را

تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای

که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت

پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی

که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی

ینها خواب باشد . اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در

وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به

خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل

مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری

، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن

هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد

و مرتب برایم نامه مینوشت. هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم

سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد ! اما درست زمانی

که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان

در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

>> این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور

عشق محسن بود . باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان

رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر

سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از

شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز

هم در حد و اندازه های من بود ؟! من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر

آینده ام برایم اهمیت داشت. محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را

نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم . برای همین تا مدتها به ملاقاتش

نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد . آن روز مرجان در میان اشک و آه

، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ،

ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام . مرجان از عشق محسن

گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر

کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد. هنگام خداحافظی ، مرجان

بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه یی است که محسن

قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ،

محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که

می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بود

ه و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت

و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )) مرجان رفت و

ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم

کشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی

به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که

از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد . _

سلام مژگان . . . خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم . چطور میتوانستم

به صورتش نگاه کنم ! مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم

کرد و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت . _ منم محسن ،

نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟ در حالی که به نفس نفس افتاده بودم

بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم _ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟

چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که

نمیتونی این کار رو بکنی ؟ یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم

که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . . این حرفها مثل پتک روی سرم فرود

می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم . حرفهایش که

تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم . تا وقتی که ا

ز چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود . آرام به طرفش برگشتم و او

را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی .. . کمی به رفتنش نگاه کردم ،

ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود . وای ! که چقدر دوست

داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین

را تحمل کنم . نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند ! چرایش را نمیدانم .

اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم

. مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . حس عجیبی از لبخند محسن

برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا د

ر قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد

. داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم

و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و

چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . . قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد

به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند

. بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش

لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از

یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد . به یاد نامه ی محسن افتادم و

 

آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی

من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل

خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت

تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو

را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم

و . . . بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن

یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته . اما حالا که درام این نامه را می نویسم

به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع

به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را

دارد ، چه برسد به یک پا و … گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم .

اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و

محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر

من چقدر پست . چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات

محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از

دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی

را تجربه میکنیم. ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به

نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

 


haniyeh بازدید : 141 1392/08/28 نظرات (1)

 

جهان سوم جاییست که...

 

           پسرها عادت دارن

 

                            دوست دختر خودشون رو نگیرن

 

                               و با دوست دختر مردم ازدواج کنن...

 

 

haniyeh بازدید : 148 1392/08/28 نظرات (0)

 

من یه پسرم… یاد گرفته ام وقتی “بغض” میکنم ،


  وقتی “اشک” میریزم…


  منتظر هیچ دستی نباشم

 

و...

 

وقتی “زمین” خوردم ،


  خودم بلند شم…


  چون میدونم  همه رهگذرند...!


haniyeh بازدید : 128 1392/08/27 نظرات (2)

هیچ وقت مجبور نیستی به تعداد موهای سرت بری خواستگاری. کافیه فقط یه «بله» کوچولو بگی اونم با هزار منت و ناز و کرشمه.



*هیچ موجود دیگه ای مثل تو تا این حد ریزبین و با دقت نیست که در یک نگاه، مارک کفش زری خانم یا مدل موهای کبری جون رو بفهمه.



*خوب می تونی نقش بازی کنی.



*آنقدر زود همه چی رو می گیری که شش سال زودتر از آقایون به تکلیف می رسی.



*و مهمترخیالت از سربازی راحته...صد سال سیاهم که دانشگاه قبول نشی ککت نمیگزه



*تو اماکن عمومی با خیال راحت می تونی جیغ و داد راه بندازی چون به هر حال کی وجودشو داره که رو یه دختر صداشو و احیانا خدایی نکرده دستشو بلند کنه؟!!!



*می تونی هزار بار هم رومئو و ژولیت رو ببینی و باز گریه کنی و مهم تر اینکه هیچ وقت از گریه کردنت خجالت نمی کشی.



*بهشتم که زیر پای امثال ماست.



*فقط تویی که می دونی بوی خاک بارون زده تو شبای پاییزی چه جوریه.



*از قدیم گفتن: پشت هر مرد موفقی زنی با ذکاوت بوده.



*هیچ کی نمی دونه دقیقا تو فکرت چی می گذره؟ فروید، پدر روانشناسی جهان گفته: بزرگترین سوالی که هرگز پاسخ داده نشده و من هم هرگز پاسخ آن را نیافته ام این است که یک زن چه می خواهد؟



*چندتا از جنگ های بزرگ تاریخ جهان به خاطر عشق شدید مردها به جنس ما بوده.



*نماد الهه عشق، زیبایی، جنگ و عقلانیت در یونان باستان به شکل زنه.



*با اینکه از مردها ضعیف تری ولی لازم نیست صدتا کلاس کاراته و تکواندو و از این جور چیزا بری... به یه چنگ و گیس کشی بسنده می کنی

 


haniyeh بازدید : 174 1392/08/27 نظرات (0)

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...

ckn'd

haniyeh بازدید : 148 1392/08/27 نظرات (0)

زندگی

 

  چون قفسی است

 

     قفسی تنگ

 

       پر از تنهایی

 

         وچه خوب است

 

            لحظه غفلت آن زندانبان

 

               بعد از ان هم

 

                   پرواز....

haniyeh بازدید : 123 1392/08/27 نظرات (1)

 

 

من از زندگی کسی حذف شدم

 

 

 

که برای داشتنش و بودنش

 

 

 

خیلی هارو از زندگیم حذف کردم...

 

 

 

haniyeh بازدید : 168 1392/08/27 نظرات (0)

jomlax-love (2)

 

نوشت سرنوشت مرا

 

ازاد در قفس

 

عاشق بدون هم نفس

 

کی شوم رها از این سر نوشت بلا

 

پرواز کن ای سرنوشت شوم

 

این چه عذابیست خدای من

 

تنهایی,دلتنگی و اسارت

 

رهایم کن ای سرنوشت تلخ

 

رهایم کن...

haniyeh بازدید : 180 1392/08/26 نظرات (0)

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
خوبیها و بدیه
سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
سعی کرد بخوابد
قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
بیرون همه جا سفید بود
انتهای کوچه کمی مکث کرد
با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب یلد
نگاهش را دزدید
***
نیاز به دوست داشتن ,
نیاز به دوست داشته شدن ,
نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ه
و نیاز و نیاز و نیاز
چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***
روزهای تازه و جسارت های تازه تر
و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
چشم هایی که نیازش
نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زیر لب تکرار می کرد : - آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
***
شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
چیزی بیشتر از نگاه می خواست
عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
جای خودش را به مرد غریبه داده بود
و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
و سیگاری در دست
دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
صدای عشقش
مرد غریبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف می بارید
شدید تر از هر روز
و او , هوای دلش بارانی بود
شدید تر از هر روز
قدم هایش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه
آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند
غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود
سایه چتری از راه رسید و بعد …
- مزاحمتون که نیستم ؟
صدای شکستن شیشه آمد
غریبه در کنارش بود
صدایی گرم و حضوری گرم تر
باور نمی کرد
هر دو زیر یک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد
آی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت
کاش خیابان انتهایی نداشت
بوی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری
- سردتون که نیست
- نه ... اصل
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
غریبه تا ابتدای کوچه آمد
ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تر
در را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کرد
غریبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی
تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره
***
خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان
هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان
عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند
هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
اشک و باران , گریه و سکوت
واژه عمق احساس را بیان نمی کند
واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
***
انتهای کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق های نیمه شب
و روزهای برفی
روزهای برفی بدون چتر
” امروز حتما میاد ”
و امروز های بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ه
بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود
نه خواب , نه بیداری
دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید
پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت
آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
غم نمی خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
و وای از آن روزیکه عاشق شود
***
پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد
و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود
مثل سرخی گونه هایش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابی اش
نگاهش از پنجره به شکوفه های درخت گیلاس همسایه ماسید
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهی وقت ها , امید هم , نا امید می شود
زیر لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هیچ به پوچ رسیدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقی
و تمام اینها را هیچ کس نفهمید
دلی برای همیشه شکست و صدایش در شلوغی و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صدای در , و پستچی
- این بسته مال شماست
صدای تپیدن دلش را شنید , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته یک کتاب بود
” داستان های کوتاهی از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غریبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بی محابا می زد , و نفس هایش تند و از هم گسیخته
روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود
” دوست عزیز , داستان سیزهم این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساساتت که مطئنم اینگونه نبوده است ببخشی , به هر حال این نوشته یک داستان بیشتر نیست , شاد باشی و عاشق ”
احساس سرگیجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو می کرد ,
داستان سیزدهم :
(( درد عاشقی ))
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزید
سایش پشت بر دیوار
سقوط
و دیگر هیچ …..

haniyeh بازدید : 136 1392/08/23 نظرات (0)

مردانگی

 

جنسیت سرش نمی شود

 

معرفت

 

که نداشته باشی

 

نامردی

 

haniyeh بازدید : 178 1392/08/23 نظرات (0)

 

مردانگی ات را

 

باشکستن دل دختری

 

ثابت نکن

 

مردانگی ات را

 

با غرور بی اندازه ات ... ... ... ...

 

به دختری که عاشق توست

 

ثابت نکن

 

مردانگی را

 

زمانی میتوانی نشان دهی

 

که دختری

 

با تمام تنهایی اش

 

به تو تکیه کرده

 

که دختری

 

با تکیه به غرور تو

 

به قدرت تو

 

در این دنیای پر از نامردی

 

... ... ... قدم برمیدارد

 

 

haniyeh بازدید : 171 1392/08/23 نظرات (0)
مي ترسم که عمر مجال دوباره ديدنت را ندهد.

اشکم سرازير ازحسرت روزهاي هدر رفته است .

اگر آمدي ونشاني من به گورستان شهر بود .

فقط .... خوبيهايم را به خاطر آور
haniyeh بازدید : 165 1392/08/22 نظرات (0)

درشهرعشق قدم میزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خیلی

تعجب کردم تاچشم کارمی کردقبربود پیش خودم گفتم یعنی

این قدرقلب شکسته وجود داره؟یک دفعه متوجه قلبی شدم

که تازه خاک شده بودجلورفتم برگهای روی قبرراکنارزدم

که براش دعاکنم وای چی میدیدم باورم نمیشه اون قلبه

همون کسیه که چندساله پیش دله منو شکسته بود یعنی

من باید براش دعاکنم همونجا بلند فریاد زدم خدااااااااااااا

من چیکار کنم همون لحظه شروع به گریه کردن کردم

توهمون لحظه صدای خورد شدن برگها رو شنیدم بلند

شدم برگشتم اما کسی پشت سرم نبود هرچی نگاه کردم

کسی ندیدم اما یک صدا بهم می گفت ببخشش خوب که

گوش کردم دیدم صدای قلب شکسته خودم هست که می گه

ببخش ببخششش...

haniyeh بازدید : 165 1392/08/22 نظرات (0)

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .

او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده …

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .

پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد…

وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند

تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .

همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت

من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است

که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم …

من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند.

هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود.

دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت…

دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …!

اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است...

روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد …

اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد

و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید … او روز به روز افسرده تر میشد .

به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود ….

که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند …

یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن

یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز…

اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد.

تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند …

شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد …

سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد …

پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده …

همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند…

که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود …

در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید !

و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود …!

پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت .

haniyeh بازدید : 127 1392/08/20 نظرات (0)

 

گـــــاه یک سنجاقک

 

بــــــــــه تو دل می بندد

 

و تـــــــــــــو هـــــر روز سحر

 

می نشینی لب حـــــــــــــــوض

 

تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا بیاید از راه

 

از خــــــــــم پیچک نیلوفـــــــــــــــــــرها

 

روی موهــــــــــــــــــــــــــای سرت بنشیند...

 

گــــــــاه یک سنجاقک

 

همه ی معنی یک زندگی است...

haniyeh بازدید : 147 1392/08/20 نظرات (1)

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم،

 

بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون

 

هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

 

 

 

                                       _________________________

 

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم،

 

الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه

 

کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

 

 

                                     _____________________________

 

شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون


چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

 

 

 

شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید،


میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که


قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

 


                                         ______________________________

 

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما


می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار


تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم،


بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

 

haniyeh بازدید : 139 1392/08/20 نظرات (0)

 

دنـــــیـــــــا :


بازی هایت را سرم درآوردی

 

گرفتنی ها را گرفتی

 

دادنی ها را ندادی

 

حسرت ها را کاشتی

 

زخم ها را زدی

 

دیگر بس است چون چیزی نمانده ، بگذار بخوابم …

 

محتاج یک خواب بی بیدارم..

haniyeh بازدید : 162 1392/08/20 نظرات (0)

 


در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.


یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.


تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.


اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.


و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.


آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.


از همسر ...


خانواده و ...


هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست


و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.


بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن


حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.



این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.


مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان


با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.


درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود


و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.


همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم


اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.


روزها و هفته ها سپری شد.


یک روز صبح ...


پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم


بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.


پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان


خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.


مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.


پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.


آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...


خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.


بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.


در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.


مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم


اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟


پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.


آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."

 

 

 

 

 

 

haniyeh بازدید : 147 1392/08/19 نظرات (0)
 
 
 
 

خدا...

 
سه حرف بیشتر ندارد
 
ولی برای پر کردن تنهایی حرف نداره
 
 
haniyeh بازدید : 138 1392/08/19 نظرات (1)





هر وقت تونستی به کسی

ارامش ببخشی;

بدان عاشق شدی

وگرنه عشقی که

ارامش
معشوق رابگیرد عشق نیست...

haniyeh بازدید : 166 1392/08/19 نظرات (0)

 

 

 

توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه

 

بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .

 

 

و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !

 

 

یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛

 

با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :

 

 

 

 

" این ؛ منصفانه نیست !

 

 

چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!

 

 

 

مگه یادت نیست ؟!

 

 

 

ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟

 

 

 

این عادلانه نیست !

 

 

 

من خیلی شاکیم ! "

 

 

 

مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :

 

 

 

" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "

 

 

 

سنگ پاسخ داد :

 

 

 

" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "

 

 

 

آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .

 

 

 

آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "

 

 

 

و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :

 

 

 

" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .

 

 

 

به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .

 

 

 

به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .

 

 

 

پس بهش گفتم :

 

 

 

" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "

 

 

 

و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .

 

 

 

و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !

 

 

 

پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که

 

چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن

 

 

 

آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .

 

 

 

و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که

 

خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .

 

 

 

پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام

 

کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :

 

 

 

 

" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "

 

 

 

 

 

haniyeh بازدید : 152 1392/08/19 نظرات (0)





خدایــــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــــــا . . .

وقتی همه چيز را به تو مي سپارم ،

نورِ بي كرانِ تو در من جريان مي یابد ؛

و دعايم به بهترين شيوه ی ممكن متجلی می شود . . .

پس هم اكنون خود را در آغوش تو رها مي كنم ،

تا تمام آشفتگی ها و سردرگمي هايم ،

در حضور امن و گرمِ تو ،

به آرامی ذوب شوند و از ميان بروند . . .

______________________________________________

 

 

 
 
haniyeh بازدید : 143 1392/08/19 نظرات (0)

 

  

توی زندگی


 

خودتو برای دیگران اروم ورق بزن

 

   چون....

 

   اگه تموم بشی میرن سراغ یکی دیگه

 

 

haniyeh بازدید : 135 1392/08/18 نظرات (0)

 

توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله، اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كردو جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت
ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد
دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفند و آن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
يه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود
كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت
انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم و اين به نفع من شد
ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است
شاه اين راگفت و او را مسخره كرد
وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت .

 

haniyeh بازدید : 164 1392/08/17 نظرات (0)

 

یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا

دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.

او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد.

یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.


۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش

با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را

محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد،

به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.


چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها

بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.


۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت.


تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.


بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.


ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.


یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.


هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او

«سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده،

با ویولن‌اش که ۳۵ میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد

کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش 100 هزار تومان بود.
این یک داستان واقعی است.
روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی

با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که

سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.


سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند:

 

در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از

دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟


به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟


در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان

تاثیر گذار بوده؟ (به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)


و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت

برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که

در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده

با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …


پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده ایم؟

 

haniyeh بازدید : 149 1392/08/17 نظرات (0)

دقت کردین بعضی وقت ها پشه ها جایی ازمون رو نیش میزنن،
که خودمون هم نمیدونستیم همچین جایی داریم ؟
:)
.
.
.
.
هورمونی هست به نامِ هورمون “که چی بشه” که گند میزنه به هورمون “اراده”
.
.
.
.
یکی از سوالاتی که الان ذهن منو ۸بانده آسفالت کرده اینه که،
چرا لنز دوربین دایره س ولی عکسی که میگیره مربعه ؟
.
.
.
.
این دنیا ارزش نداره خودتو اذیت نکـن ؛
جاش بقیه رو اذیت کن یَک حالی میده
:D
.
.
.
.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﺎﻧﺘﺰﯾﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺳﻬﯿﻞ ﺑﻮﺩ
ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﻓﮏ ﻭ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ :
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯼ ﺳﻬﯿﻞ ﺷﺪﯼ
:D
.
.
.
.
لامصب اونقدی که تو کارای من گره هست تو فرش شفقی تبریز نیست :|
.
.
.
.
سوال ریاضی ۹۲
ﻗﺪ : ۱۴۵ ؛ ﻭﺯﻥ : ۴۳ KG (ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﮐﯿﻠﯿﭙﺲ ﺭﺍ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ)
۲ﻧﻤﺮﻩ

 

 


 

نظرررررررررررررررررررر بدین پلیز

 

 

تعداد صفحات : 6

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    لینک دوستان
  • کاشت ابرو
  • کلش رویال
  • طراحی سایت
  • ثبت آگهی رایگان
  • دانلود پروژه و پایان نامه
  • دانلود آهنگ جدید
  • دانلود فیلم
  • دانلود مقاله
  • دانلود مقاله
  • دانلود مقاله
  • خريد لباس زنانه
  • دانلود جدید ترین آهنگ ها
  • تصفیه آب معصومی
  • عکس نوشته عاشقانه
  • خرید ساعت مچی
  • دانلود آهنگ جدید
  • فراسیون
  • دانلود فیلم و موزیک ویدیوی هندی
  • فروش آپارتمان
  • تراکتور کمباین نیوهلند
  • تشک
  • خرید اینترنتی لباس زنانه
  • تور لحظه آخری
  • تور کیش
  • دستگاه بسته بندی
  • دانلود رايگان فيلم
  • نمايندگي شارپ
  • خريد vpn
  • خريد vpn
  • خريد vpn
  • افزایش قد
  • کانکس
  • لوازم جانبی موبایل
  • دانلود آهنگ جدید شادمهر عقیلی وارث
  • تور ترکیه
  • تشریفات مجالس
  • سایت تفریحی
  • تشریفات
  • طراحی سایت در اصفهان
  • تور ترکیه
  • اتوماسیون اداری
  • مشاور بازاریابی
  • مشاور تبلیغات
  • خرید فالوور اینستاگرام
  • دانلود آهنگ
  • دانلود آهنگ جدید
  • خرید بازی
  • فروش دوربین مداربسته
  • ترخیص کالا از گمرک
  • شرکت حفاظتی و مراقبتی
  • مدل مانتو 95
  • خرید vpn
  • آگهی رایگان
  • خرید وی پی ان
  • پنل تلگرام
  • تبلیغات در تلگرام
  • دانلود آهنگ جدید
  • خدمات کامپیوتری
  • تدریس خصوصی
  • ساعت مچی
  • دانلود فیلم اموزشی
  • لوازم یدکی هیوندای
  • عکس جدید بازیگران
  • Trek Damavand Iran
  • دانلود آهنگ جدید
  • مشاوره آنلاین
  • چای سبز
  • اورانوس
  • ساخت وب سایت رایگان
  • فروش بک لینک
  • دانلود آهنگ جدید
  • دانلود آهنگ جدید
  • پرینتر سه بعدی جواهر سازی
  • پرینتر سه بعدی طلا سازی
  • پرینتر سه بعدی پراجت 1200
  • پرینتر سه بعدی
  • اسکنر سه بعدی Sense
  • دیوارپوش
  • درب ضد سرقت
  • کاغذ دیواری
  • مزون عروس
  • مجله اینترنتی
  • دانلود آهنگ
  • تولید و فروش جالباسی و رخت آویز
  • the bitter truthحقیقت تلخ(shimajoon)
  • دانلود سریال جدید
  • قیمت روز خودروی شما
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 214
  • کل نظرات : 791
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 57
  • آی پی دیروز : 67
  • بازدید امروز : 97
  • باردید دیروز : 178
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,247
  • بازدید ماه : 3,222
  • بازدید سال : 16,713
  • بازدید کلی : 144,633
  • کدهای اختصاصی