وقتـــی نخـــواستنـت...
آروم بـکــش کـنـــــار...!
غــــم انـگیـــــز اسـت اگـــر تـــو را نـخـــواهـــد؛
مســـخـره اســت اگـــر نفهمــــی؛
احــمقـــانـــه اســت اگــــر اصــرار کـنـــی ....
وقتـــی نخـــواستنـت...
آروم بـکــش کـنـــــار...!
غــــم انـگیـــــز اسـت اگـــر تـــو را نـخـــواهـــد؛
مســـخـره اســت اگـــر نفهمــــی؛
احــمقـــانـــه اســت اگــــر اصــرار کـنـــی ....
نـہ چشمانم را میبنـבҐ و نـہ گوش هایم را میگیرم…
میخواهم و ببینم و بشنوҐ تماҐ لحظـہ هاے نبوבنت را،تماҐ امیـב آمـבنت را…
آری،من اینجا،چشمانم را بـہ راـہ آمـבنت בوختـہ اҐ
و בر تلاطҐ لحظـہ ها گوش میـωـپارҐ بـہ آهنگ قـבҐ هایت،
هماטּ هایے ڪـہ براے بـہ هـــم رωـیـבטּ برمیـבاری…
امیـב آمـבنت تماҐ لحظـہ هایم را پر میڪنـב،
عطر نفـω هایت בر ذهنم میپیچـב و من اما،
آنقـבر نزבیڪ مے بینمت ڪـہ گرمے آغوشت،هرҐ نفـω هایت،لذت بوωــہ هایت و حتے نوازش هایت را حـω میڪنم…
בورے و בیر میشوב ڪـہ بیایے میـבانم
اما آنقـבر نزבیڪ مے בانمت ڪـہ گویے هرلحظـہ با منی،
اینجا ڪنار من،
בر واج واج ڪلماتم حتی…
مے آیی،میـבانم…
آنقـבر منتظر میمانم تا چشمهایم نویـב آمـבنت را بـہ قلبم بـבهنـב،
منبع:
1ehsas
پاییز از ᓗـوالے ᓗـوصلـہ ات ڪـہ بگذرב
من زرב مے شوҐ و
تا ڪفش هاے رفتنت جفت مے شوב
غریب مے مانҐ و
نیلوفرانـہ בوωـتت בارҐ
نـہ مثل مرבمے ڪـہ عشق را
از روے غریزہ نشخوار مے ڪننـב
من בرωـت مثل خوבҐ
هنوز و همیشـہ
בوωـتت בارҐ
شایدآن روزکه سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی بایدکرد
خبری ازدل پر دردگل یاس نداشت،
باید این گونه نوشت
هرگلی هم باشی
چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبار است.
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانــ ـه ام , مســـتم
باز می لرزد دلــــ ــــــــــم , دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های , نخراشی به غفلت گونه ام را , تیغ
های , نپریشی صفای زلفکـــ ـــم را , دستــــ
آبرویم را نریزی , دل
لحظه ی دیدار نزدیک است...
روز
مـــــــــــــــــــــــــادر و
روز زن
مبارک باد.
مادر عزیزم ،وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شدو با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت. از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پرمهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد.
------
نه او با من
نه من با او
نه او با من نهاد عهدي، نه من با او
نه ماه از روزن ابري بروي بركه اي تابيد
نه مار بازويي بر پيكري پيچيد
شبي غمگين
دلي تنها
لبي خاموش
نه شعري بر لبانم بود
نه نامي بر زبانم بود
در چشم خيره بر ره سينه پر اندوه
باميدي كه نوميديش پايان بود
سياهي هاي ره را بر نگاه خويش مي بستم
و از بيراهه ها راه نجات خويش مي جستم
نه كس با من
نه من با كس
سر ياري
نه مهتابي
نه دلداري
و من تنهاي تنها دور از هر آشنا بودم
سرودي تلخ را بر سنگ لبها سخت مي سودم
نواي ناشناسي نام من را زير دندانهاي خود بشكست
و شعر ناتمامي خواند
بيا با من
از آن شب در تمام شهر مي گويند
...
او با تو ؟
ولي من خوب مي دانم
"خستهام"
محبس خويشتن منم ، از اين حصار خسته ام
من همه تن انا اللحقم ، كجاست دار ، خسته ام
در همه جاي اين زمين ، همنفسم كسي نبود
زمين ديار غربت است ، از اين ديار خسته ام
كشيده سرنوشت من به دفترم خط عذاب
از آن خطي كه او نوشت به يادگار خسته ام
در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تكيده ام ، هم از بهار خسته ام
به گرد خويش گشته ام ، سوار اين چرخ و فلك
بس است تكرار ملال ، ز روزگار خسته ام
دلم نمي تپد چرا ، به شوق اين همه صدا
من از عذاب كوه بغض ، به كوله بار خسته ام
هميشه من دويده ام ، به سوي مسلخ غبار
از آنكه گم نمي شوم در اين غبار ، خسته ام
به من تمام مي شود سلسله اي رو به زوال
من از تبار حسرتم كه از تبار خسته ام
قمار بي برنده ايست ، بازي تلخ زندگي
چه برده و چه باخته ، از اين قمار خسته ام
گذشته از جاده ي ما ، تهي ترين غبار ها
از اين غبار بي سوار ، از انتظار خسته ام
هميشه ياور است يار ، ولي نه آنكه يار ماست
از آنكه يار شد مرا ديدن يار، خسته ام
دلمـَـ ـ ...
بــرآے פֿودمـَـ ـ سوختــَــ
وقتے شمآ صدایمـــ کــ ـردے :|
به سلامتـــی خودم کــه از پـشـــــــت خـنجر خوردم
برگشتم و گفتم
بیخیال رفیــق ، میدونم نشنـــــاختی ...!
.
.
.
.
چرا بگم بسلامتي...
لعنت به اوني که بهم نگفت با بقيه فرق داره..هيچوقت...
ولي بهـــــــــــــم ثابت کرد......
ایستاده ام تنها پشت میله های خاطرات دیروز
این جا انگشت هایم را می شمارم
یک دو سه
ودست های تو در هم فرو رفته اند
تو غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربانی ات را ثابت کنی ولی نفهمیدی که
من آن سوی خیابان انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی و من
دیگر آزارت نمی دهم
زین پس قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش هنوز هم
قافیه را به چشمان تو می بازم
مطمئن باش
در بازی زندگی ..
انسان درابتدا گول خور است و در پایان گول زن
به عبارت دیگر ... او بره به دنیا می اید , روباه از دنیا می رود!!!
زندگی
چون قفسی است
قفسی تنگ
پر از تنهایی
وچه خوب است
لحظه غفلت آن زندانبان
بعد از ان هم
پرواز....
درشهرعشق قدم میزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خیلی
تعجب کردم تاچشم کارمی کردقبربود پیش خودم گفتم یعنی
این قدرقلب شکسته وجود داره؟یک دفعه متوجه قلبی شدم
که تازه خاک شده بودجلورفتم برگهای روی قبرراکنارزدم
که براش دعاکنم وای چی میدیدم باورم نمیشه اون قلبه
همون کسیه که چندساله پیش دله منو شکسته بود یعنی
من باید براش دعاکنم همونجا بلند فریاد زدم خدااااااااااااا
من چیکار کنم همون لحظه شروع به گریه کردن کردم
توهمون لحظه صدای خورد شدن برگها رو شنیدم بلند
شدم برگشتم اما کسی پشت سرم نبود هرچی نگاه کردم
کسی ندیدم اما یک صدا بهم می گفت ببخشش خوب که
گوش کردم دیدم صدای قلب شکسته خودم هست که می گه
ببخش ببخششش...
گـــــاه یک سنجاقک
بــــــــــه تو دل می بندد
و تـــــــــــــو هـــــر روز سحر
می نشینی لب حـــــــــــــــوض
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا بیاید از راه
از خــــــــــم پیچک نیلوفـــــــــــــــــــرها
روی موهــــــــــــــــــــــــــای سرت بنشیند...
گــــــــاه یک سنجاقک
همه ی معنی یک زندگی است...
کبوتر , با آن پاهای پر اندود
با کاکلی بر سرو طوقی بر گردنش
اوج می گرفت و شاد از آزادی اش
بالا و پایین می رفت در آسمان آبی
بالا , پایین
صدای بر هم خوردن بالش
گوشنواز بود و آرام بخش
پرپرپرپر ... پرپرپرپر
کبوتر , بی پروا و گستاخ
در فرودی بی مهابا و شتابان
با سر , محکم خورد به دیوار سیمانی
تق ...
تماشایش هم درد داشت
اینکه در اوج آزادی و شادی ضربه ای بخورد به تنت
ضربه هر چقدر کوچک , عمیق می شود و دردش هر چه قدر کم
بزرگ می شود و کاری تر
درک درد عمیقش , کار هیچ بیننده و شنونده ای نخواهد بود
اینکه کسی می گوید :
- می فهمم .
شاید دروغی باشد مصلحطی و ناگزیر
کبوتر با سینه نرمش , فرومی ریزد روی کف داغ آسفالت خیابان
دو بالش باز و سرش تابیده به عقب
سعی می کند بلند شود , چه تقلای بیهوده ای
ما آدم ها , بعد ضربات اینچنین , که سر و تن روحمان
را می کوبد به آسفالت داغ حقیقت های تلخ زندگیمان ,
بلند شدنمان افسانه ای بیش نیست ,
چه رسد به کبوتر طوقی دل نازک شکسته بال ...
قطره های سرخ و درشت خون , بر پیشانی کوچک و سفید کبوتر
به شکفتن گل سرخی می مانست در میان سپیدی برف
چشمانش دو دو می زد
بالهایش را تاباند و نیمه کاره ایستاد
گردنش تا خورد به عقب
انگار داشت دعا میکرد یا آسمان را به کمک می خواند
عقب عقب رفت
قطره ای سرخ , داغ تر از تمام داغی های آسفالت کف خیابان
چکید روی زمین
تالاپ ....
به گمانم استخوان های کوچک و نازک گردنش , شکسته بودند
بق بقو ... بق بقو
پر از بغض و تسلیم , پر از علامت سئوال
آسمان هر چقدر که بزرگ هم باشد , باز دیواری هست که بکوباندت به حقیقت تسلیم
آسمان رویای آدم ها , دیوار ندارد
اما , لحظه ای که قطره خونی داغ و سرخ , می چکد به روی گونه ها
تازه می فهمد که از رویا تا واقعیت , دیوار سیمانی سیاهی بیشتر فاصله نیست
گردنت می شکند و قلبت و الماس یکدست هستی ات , همه با هم
و دانه دانه می چکد , زلال و گرم به روی گونه هایی که زمانی بوسه گاه رویاهایت بود
کبوتر تسلیم آغوش خیابان می شود
لحظه ای قبل از بستن پلک هایش , تصویر خودش را می بیند بر فراز بی کران آسمان
شاد و بی پروا و آزاد
چه می شد اگر دیوار سیاه سیمانی , آرزوهای نافرجامش را به سقوطی همیشگی مبدل نمی ساخت ؟
زندگی همین است
چه برای من و تو , چه برای کبوتر طوقی
تکان های خفیف اندام سفید کبوتر , نشان از دل کندن سختش از تمام داشته هایش می دهد
عشقش , لانه اش , دانه های روی پشت بام و حوض کوچک خانه قدیمی
از پرواز تا سقوط همین قدر راه بود که کبوتر رفته بود
ساده و سخت
گربه ای سیاه از جوی آب می خزد بیرون
چشم هایش بدون هیچ جستجویی اندام سفید کبوتر را نشانه می کند
دو قدم نیم خیز و آهسته با سری پایین
و بعد قدم های تند و مملو از شهوت گرسنگی
همیشه اینطور شروع می شود
خسته و نحیف و نومید افتاده ای که کسی از در می آید
با لبخندی و واژه هایی عطر آلود
تو شکسته ای از رسیدن به بن بست آرزوهایت
و او خوب می فهمد که طعمه ای لذیذ تر از تو برایش پیدا نمی شود
با اشاره ای کارت تمام است , و هستی ات و هر آنچیزی که داشتی و نداشتی
گربه چند لحظه با چشمان دریده اش کبوتر افلیج را می نگرد
کبوتر چند بار در نهایت نومیدی بالهایش را می زند به هم
گربه , می جهد و در آنی , گردن شکسته و باریک کبوتر , میان دندانهای تیزش جا خوش می کند
تمام می شود
گربه با طعمه امروزش می رود به تاریک ترین زیر پل های جوی های متعفن ,
و چند پر سفید به جای می ماند و چند قطره خون خشک
ساعتی بعد هم هیچ
هیچ هم بر جای نمی ماند
کدام مقصرند ؟
کبوتری که پرواز می کند در آسمان زنده بودنش ؟
یا دیوار سیاهی که رشد کرده از سنگریزه های حقیقت های تلخ فراموش شده ؟
و یا گربه ای که شهوت گرسنگی چشمان عطوفتش را کور کرده است ؟
به راستی که هیچکدامشان
زندگی , ترکیبی از زشتی ها و زیبایی هاست
که هیچکدامشان دینی به گردن هم نخواهند داشت
...
و اینجائی و نفرین شب بی اثر است
در غروب نازا ،قلب من از تلقین تو بارور میشود.
با دست های تو من لزج ترین شبها را چراغان میکنم.
من زندگیم را خواب میبینم
من رویاهایم را زندگی میکنم
من حقیقت را زندگی میکنم