loading...
ᓆــᓄـــــ ❤ـــــار ωــــــرنـפּـشتـــ ❤ـــــ...
haniyeh بازدید : 136 1392/09/07 نظرات (0)

 

کسب درآمد با اخلاق


وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید

جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه

قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید

اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است.

اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید.

اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد

با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد. خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد.

هاروي مك كي مي گويد: روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه

ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد

خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.

سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد.

بر روي كارت نوشته شده بود: در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه،

مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم.

من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است.

راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم.

پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟

در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه

مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست.

گفتم: خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم.

راننده گفت: در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه.

سپس با دادن يك بطري نوشابه، حركت كرد و گفت: اگر ميل به

مطالعه داريد مجلات تايم، ورزش و تصوير و آمريكاي امروز در اختيار شما است.

آنگاه، بار ديگر كارت كوچك ديگري در اختيارم گذاشت و گفت: اين

فهرست ايستگاههاي راديويي است كه مي توانيد از آنها استفاده كنيد.

ضمنا من مي توانم درباره بناهاي ديدني و تاريخي و اخبار محلي شهر

نيويورك اطلاعاتي به شما بدهم و اگر تمايلي نداشته باشيد مي توانم سكوت كنم.

در هر صورت من در خدمت شما هستم.

از او پرسيدم: چند سال است كه به اين شيوه كار مي كنيد؟

پاسخ داد: دو سال.

پرسيدم: چند سال است كه به اين كار مشغوليد؟

جواب داد: هفت سال.

پرسيدم: پنج سال اول را چگونه كار مي كردي؟

گفت: از همه چيز و همه كس، از اتوبوسها و تاكسي هاي زيادي كه

هميشه راه را بند مي آورند، و از دستمزدي كه نويد زندگي بهتري را به همراه نداشت مي ناليدم.

روزي در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مي دادم كه وين داير شروع به سخنراني كرد.

مضمون حرفش اين بود كه مانند مرغابيها كه مدام واك واك مي كنند،

غرغر نكنيد، به خود آييد و چون عقابها اوج گيريد.

پس از شنيدن آن گفتار راديويي، به پيرامون خود نگريستم و

صحنه هايي را ديدم كه تا آن زمان گويي چشمانم را بر آنها بسته بودم.

تاكسيهاي كثيفي كه رانندگانش مدام غرولند مي كردند،

هيچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبي نداشتند.

سخنان وين داير، بر من چنان تاثيري گذاشت كه تصميم گرفتم

تجديد نظري كلي در ديدگاهها و باورهايم به وجود آورم.

پرسيدم: چه تفاوتي در زندگي تو حاصل شد؟

گفت: سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد.

نكته اي كه مرا به تعجب واداشت اين بود كه در يكي دو سال گذشته

اين داستان را حداقل با سي راننده تاكسي در ميان گذاشتم

اما فقط دو نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند

بقيه چون مرغابيها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به

نحوي خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه اي را نمي توانند برگزينند.

شما، در زندگي خود از اختيار كامل برخورداريد و به همين دليل

نمي توانيد گناه نابسامانيهاي خود را به گردن اين و آن بيندازيد.

پس بهتر است برخيزيد، به عرصه پر تلاش زندگي وارد شويد و

مرزهاي موفقيت را يكي پس از ديگري بگشاييد.

دنيا مانند پژواك اعمال و خواستهاي ماست.

اگر به جهان بگويي: سهم منو بده...

دنيا مانند پژواكي كه از كوه برمي گردد، به تو خواهد گفت: سهم منو بده...

و تو در كشمكش با دنيا دچار جنگ اعصاب مي شوي.

اما اگر به دنيا بگويي: چه خدمتي برايتان انجام دهم؟، دنيا هم به

تو خواهد گفت: چه خدمتي برايتان انجام دهم؟

پایان



جایزه تحویل

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.

اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت

فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید

ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد

صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت

عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت

زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی

که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت

پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد

با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.

او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت

و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره

پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند

زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش،

چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

 

دانلود رمان
haniyeh بازدید : 147 1392/08/29 نظرات (0)

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای

انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست

همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم

هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام

لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد

رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان

داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم

( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ، با وقار ، قد بلند ، با شخصیت

و ... در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام

و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را

تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای

که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت

پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی

که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی

ینها خواب باشد . اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در

وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به

خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل

مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری

، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن

هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد

و مرتب برایم نامه مینوشت. هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم

سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد ! اما درست زمانی

که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان

در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

>> این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور

عشق محسن بود . باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان

رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر

سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از

شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز

هم در حد و اندازه های من بود ؟! من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر

آینده ام برایم اهمیت داشت. محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را

نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم . برای همین تا مدتها به ملاقاتش

نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد . آن روز مرجان در میان اشک و آه

، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ،

ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام . مرجان از عشق محسن

گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر

کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد. هنگام خداحافظی ، مرجان

بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه یی است که محسن

قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ،

محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که

می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بود

ه و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت

و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )) مرجان رفت و

ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم

کشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی

به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که

از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد . _

سلام مژگان . . . خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم . چطور میتوانستم

به صورتش نگاه کنم ! مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم

کرد و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت . _ منم محسن ،

نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟ در حالی که به نفس نفس افتاده بودم

بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم _ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟

چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که

نمیتونی این کار رو بکنی ؟ یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم

که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . . این حرفها مثل پتک روی سرم فرود

می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم . حرفهایش که

تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم . تا وقتی که ا

ز چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود . آرام به طرفش برگشتم و او

را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی .. . کمی به رفتنش نگاه کردم ،

ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود . وای ! که چقدر دوست

داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین

را تحمل کنم . نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند ! چرایش را نمیدانم .

اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم

. مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . حس عجیبی از لبخند محسن

برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا د

ر قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد

. داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم

و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و

چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . . قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد

به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند

. بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش

لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از

یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد . به یاد نامه ی محسن افتادم و

 

آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی

من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل

خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت

تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو

را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم

و . . . بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن

یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته . اما حالا که درام این نامه را می نویسم

به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع

به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را

دارد ، چه برسد به یک پا و … گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم .

اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و

محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر

من چقدر پست . چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات

محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از

دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی

را تجربه میکنیم. ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به

نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

 


haniyeh بازدید : 171 1392/08/27 نظرات (0)

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...

haniyeh بازدید : 175 1392/08/26 نظرات (0)

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
خوبیها و بدیه
سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
سعی کرد بخوابد
قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
بیرون همه جا سفید بود
انتهای کوچه کمی مکث کرد
با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب یلد
نگاهش را دزدید
***
نیاز به دوست داشتن ,
نیاز به دوست داشته شدن ,
نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ه
و نیاز و نیاز و نیاز
چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***
روزهای تازه و جسارت های تازه تر
و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
چشم هایی که نیازش
نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زیر لب تکرار می کرد : - آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
***
شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
چیزی بیشتر از نگاه می خواست
عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
جای خودش را به مرد غریبه داده بود
و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
و سیگاری در دست
دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
صدای عشقش
مرد غریبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف می بارید
شدید تر از هر روز
و او , هوای دلش بارانی بود
شدید تر از هر روز
قدم هایش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه
آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند
غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود
سایه چتری از راه رسید و بعد …
- مزاحمتون که نیستم ؟
صدای شکستن شیشه آمد
غریبه در کنارش بود
صدایی گرم و حضوری گرم تر
باور نمی کرد
هر دو زیر یک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد
آی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت
کاش خیابان انتهایی نداشت
بوی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری
- سردتون که نیست
- نه ... اصل
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
غریبه تا ابتدای کوچه آمد
ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تر
در را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کرد
غریبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی
تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره
***
خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان
هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان
عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند
هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
اشک و باران , گریه و سکوت
واژه عمق احساس را بیان نمی کند
واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
***
انتهای کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق های نیمه شب
و روزهای برفی
روزهای برفی بدون چتر
” امروز حتما میاد ”
و امروز های بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ه
بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود
نه خواب , نه بیداری
دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید
پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت
آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
غم نمی خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
و وای از آن روزیکه عاشق شود
***
پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد
و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود
مثل سرخی گونه هایش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابی اش
نگاهش از پنجره به شکوفه های درخت گیلاس همسایه ماسید
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهی وقت ها , امید هم , نا امید می شود
زیر لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هیچ به پوچ رسیدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقی
و تمام اینها را هیچ کس نفهمید
دلی برای همیشه شکست و صدایش در شلوغی و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صدای در , و پستچی
- این بسته مال شماست
صدای تپیدن دلش را شنید , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته یک کتاب بود
” داستان های کوتاهی از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غریبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بی محابا می زد , و نفس هایش تند و از هم گسیخته
روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود
” دوست عزیز , داستان سیزهم این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساساتت که مطئنم اینگونه نبوده است ببخشی , به هر حال این نوشته یک داستان بیشتر نیست , شاد باشی و عاشق ”
احساس سرگیجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو می کرد ,
داستان سیزدهم :
(( درد عاشقی ))
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزید
سایش پشت بر دیوار
سقوط
و دیگر هیچ …..

haniyeh بازدید : 162 1392/08/22 نظرات (0)

درشهرعشق قدم میزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خیلی

تعجب کردم تاچشم کارمی کردقبربود پیش خودم گفتم یعنی

این قدرقلب شکسته وجود داره؟یک دفعه متوجه قلبی شدم

که تازه خاک شده بودجلورفتم برگهای روی قبرراکنارزدم

که براش دعاکنم وای چی میدیدم باورم نمیشه اون قلبه

همون کسیه که چندساله پیش دله منو شکسته بود یعنی

من باید براش دعاکنم همونجا بلند فریاد زدم خدااااااااااااا

من چیکار کنم همون لحظه شروع به گریه کردن کردم

توهمون لحظه صدای خورد شدن برگها رو شنیدم بلند

شدم برگشتم اما کسی پشت سرم نبود هرچی نگاه کردم

کسی ندیدم اما یک صدا بهم می گفت ببخشش خوب که

گوش کردم دیدم صدای قلب شکسته خودم هست که می گه

ببخش ببخششش...

haniyeh بازدید : 163 1392/08/22 نظرات (0)

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .

او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده …

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .

پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد…

وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند

تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .

همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت

من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است

که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم …

من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند.

هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود.

دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت…

دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …!

اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است...

روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد …

اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد

و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید … او روز به روز افسرده تر میشد .

به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود ….

که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند …

یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن

یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز…

اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد.

تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند …

شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد …

سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد …

پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده …

همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند…

که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود …

در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید !

و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود …!

پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت .

haniyeh بازدید : 159 1392/08/20 نظرات (0)

 


در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.


یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.


تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.


اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.


و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.


آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.


از همسر ...


خانواده و ...


هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست


و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.


بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن


حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.



این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.


مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان


با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.


درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود


و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.


همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم


اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.


روزها و هفته ها سپری شد.


یک روز صبح ...


پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم


بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.


پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان


خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.


مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.


پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.


آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...


خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.


بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.


در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.


مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم


اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟


پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.


آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."

 

 

 

 

 

 

haniyeh بازدید : 162 1392/08/19 نظرات (0)

 

 

 

توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه

 

بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .

 

 

و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !

 

 

یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛

 

با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :

 

 

 

 

" این ؛ منصفانه نیست !

 

 

چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!

 

 

 

مگه یادت نیست ؟!

 

 

 

ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟

 

 

 

این عادلانه نیست !

 

 

 

من خیلی شاکیم ! "

 

 

 

مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :

 

 

 

" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "

 

 

 

سنگ پاسخ داد :

 

 

 

" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "

 

 

 

آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .

 

 

 

آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "

 

 

 

و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :

 

 

 

" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .

 

 

 

به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .

 

 

 

به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .

 

 

 

پس بهش گفتم :

 

 

 

" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "

 

 

 

و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .

 

 

 

و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !

 

 

 

پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که

 

چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن

 

 

 

آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .

 

 

 

و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که

 

خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .

 

 

 

پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام

 

کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :

 

 

 

 

" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "

 

 

 

 

 

haniyeh بازدید : 132 1392/08/18 نظرات (0)

 

توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله، اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كردو جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت
ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد
دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفند و آن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
يه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود
كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت
انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم و اين به نفع من شد
ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است
شاه اين راگفت و او را مسخره كرد
وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت .

 

haniyeh بازدید : 160 1392/08/17 نظرات (0)

 

یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا

دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.

او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد.

یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.


۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش

با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را

محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد،

به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.


چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها

بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.


۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت.


تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.


بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.


ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.


یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.


هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او

«سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده،

با ویولن‌اش که ۳۵ میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد

کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش 100 هزار تومان بود.
این یک داستان واقعی است.
روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی

با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که

سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.


سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند:

 

در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از

دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟


به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟


در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان

تاثیر گذار بوده؟ (به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)


و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت

برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که

در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده

با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …


پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده ایم؟

 

haniyeh بازدید : 157 1392/08/16 نظرات (0)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کبوتر , با آن پاهای پر اندود

 

 

 

 

با کاکلی بر سرو طوقی بر گردنش

 

اوج می گرفت و شاد از آزادی اش

 

بالا و پایین می رفت در آسمان آبی

 

بالا , پایین

 

صدای بر هم خوردن بالش

گوشنواز بود و آرام بخش

 

پرپرپرپر ... پرپرپرپر

 

کبوتر , بی پروا و گستاخ

 

در فرودی بی مهابا و شتابان

 

با سر , محکم خورد به دیوار سیمانی

 

تق ...

 

تماشایش هم درد داشت

 

اینکه در اوج آزادی و شادی ضربه ای بخورد به تنت

 

ضربه هر چقدر کوچک , عمیق می شود و دردش هر چه قدر کم

 

بزرگ می شود و کاری تر

 

درک درد عمیقش , کار هیچ بیننده و شنونده ای نخواهد بود

 

اینکه کسی می گوید :

 

- می فهمم .

 

شاید دروغی باشد مصلحطی و ناگزیر

 

کبوتر با سینه نرمش , فرومی ریزد روی کف داغ آسفالت خیابان

 

دو بالش باز و سرش تابیده به عقب

 

سعی می کند بلند شود , چه تقلای بیهوده ای

 

ما آدم ها , بعد ضربات اینچنین , که سر و تن روحمان

 

را می کوبد به آسفالت داغ حقیقت های تلخ زندگیمان ,

 

بلند شدنمان افسانه ای بیش نیست ,

 

چه رسد به کبوتر طوقی دل نازک شکسته بال ...

 

قطره های سرخ و درشت خون , بر پیشانی کوچک و سفید کبوتر

 

به شکفتن گل سرخی می مانست در میان سپیدی برف

 

چشمانش دو دو می زد

 

بالهایش را تاباند و نیمه کاره ایستاد

 

گردنش تا خورد به عقب

 

انگار داشت دعا میکرد یا آسمان را به کمک می خواند

 

عقب عقب رفت

 

قطره ای سرخ , داغ تر از تمام داغی های آسفالت کف خیابان

 

چکید روی زمین

 

تالاپ ....

 

به گمانم استخوان های کوچک و نازک گردنش , شکسته بودند

 

بق بقو ... بق بقو

 

پر از بغض و تسلیم , پر از علامت سئوال

 

آسمان هر چقدر که بزرگ هم باشد , باز دیواری هست که بکوباندت به حقیقت تسلیم

 

آسمان رویای آدم ها , دیوار ندارد

 

اما , لحظه ای که قطره خونی داغ و سرخ , می چکد به روی گونه ها

 

تازه می فهمد که از رویا تا واقعیت , دیوار سیمانی سیاهی بیشتر فاصله نیست

 

گردنت می شکند و قلبت و الماس یکدست هستی ات , همه با هم

 

و دانه دانه می چکد , زلال و گرم به روی گونه هایی که زمانی بوسه گاه رویاهایت بود

 

کبوتر تسلیم آغوش خیابان می شود

 

لحظه ای قبل از بستن پلک هایش , تصویر خودش را می بیند بر فراز بی کران آسمان

 

شاد و بی پروا و آزاد

 

چه می شد اگر دیوار سیاه سیمانی , آرزوهای نافرجامش را به سقوطی همیشگی مبدل نمی ساخت ؟

 

زندگی همین است

 

چه برای من و تو , چه برای کبوتر طوقی

 

تکان های خفیف اندام سفید کبوتر , نشان از دل کندن سختش از تمام داشته هایش می دهد

 

عشقش , لانه اش , دانه های روی پشت بام و حوض کوچک خانه قدیمی

 

از پرواز تا سقوط همین قدر راه بود که کبوتر رفته بود

 

ساده و سخت

 

گربه ای سیاه از جوی آب می خزد بیرون

 

چشم هایش بدون هیچ جستجویی اندام سفید کبوتر را نشانه می کند

 

دو قدم نیم خیز و آهسته با سری پایین

 

و بعد قدم های تند و مملو از شهوت گرسنگی

 

همیشه اینطور شروع می شود

 

خسته و نحیف و نومید افتاده ای که کسی از در می آید

 

با لبخندی و واژه هایی عطر آلود

 

تو شکسته ای از رسیدن به بن بست آرزوهایت

 

و او خوب می فهمد که طعمه ای لذیذ تر از تو برایش پیدا نمی شود

 

با اشاره ای کارت تمام است , و هستی ات و هر آنچیزی که داشتی و نداشتی

 

گربه چند لحظه با چشمان دریده اش کبوتر افلیج را می نگرد

 

کبوتر چند بار در نهایت نومیدی بالهایش را می زند به هم

 

گربه , می جهد و در آنی , گردن شکسته و باریک کبوتر , میان دندانهای تیزش جا خوش می کند

 

تمام می شود

 

گربه با طعمه امروزش می رود به تاریک ترین زیر پل های جوی های متعفن ,

 

و چند پر سفید به جای می ماند و چند قطره خون خشک

 

ساعتی بعد هم هیچ

 

هیچ هم بر جای نمی ماند

 

کدام مقصرند ؟

 

کبوتری که پرواز می کند در آسمان زنده بودنش ؟

 

یا دیوار سیاهی که رشد کرده از سنگریزه های حقیقت های تلخ فراموش شده ؟

 

و یا گربه ای که شهوت گرسنگی چشمان عطوفتش را کور کرده است ؟

 

به راستی که هیچکدامشان

 

زندگی , ترکیبی از زشتی ها و زیبایی هاست

 

که هیچکدامشان دینی به گردن هم نخواهند داشت

 

...

 

haniyeh بازدید : 158 1392/08/16 نظرات (1)

اول بخون بعد نظر بده یاااااااااااااادت نره ها....
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻣﻬﺎ ...

ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﯾﻪ ﺧﺘﺮ 22 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻃﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﺩﻭﺳﺘﺎ ﻓﯿﺴﺒﻮﮐﺶ

 ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﻧﺰﯾﮏ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﺵ ، ﺑﻪ ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﻭﺭﺍﻥﻋﻮ ﻣﯿﺸﻪ،

 

ﺷﺐ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﻩ ﯾﮑﯽ ﯾﮕﻪ ﺍﺯﺩﻭﺳﺘﺎﺧﺘﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﯿﺸﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺑﺮ.

 

ﻟﯽ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻥﺭﻭﺯﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮﻧﻪ ..
 
.
ﺧﺘﺮﻫﺎ ﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﻣﺎﺷﯿﻨﺸﻮﻧﻮ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ

ﭘﻼ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﻧﺰﯾﮏ ﻣﯿﺸﺪ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺟﻔﺘﺸﻮﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺩﺭﺟﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮ .

ﯾﻪ ﺳﺮﯾﺪﺍﺭﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻐﻠﯽ ﮐﻪ ﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭﯾﺪﻩ ﺑﻮ ﺑﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﻋﻠﺖ ﺣﺎﺛﻪ

 

ﺭﻭﯾﻨﻄﻮ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ : ﺧﺘﺮﻫﺎ ﮐﻠﯿﭙﺴﺸﻮ ﺑﻪ ﮐﻞ ﺑﺮ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﻩ ﺑﻮ.

 

ﮔﻪ ﻏﯿﺮﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺘﺮﺍﮎ ﺑﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﯾﮕﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﯾﻦ ﻓﺠﺎﯾﻊ ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ


haniyeh بازدید : 146 1392/08/15 نظرات (0)


 عشق و ارامش

 


استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟


چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند


و سر هم داد می‌كشند؟


شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه،


آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.


استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست


است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟


آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟


چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟


شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند


امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...


سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر


از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر


فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند


هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،


این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.


سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق


همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟


آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است.


فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.


استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به


یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟


آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و


فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان


باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.


سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز


می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!


این هنگامى است كه


دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد..

 


haniyeh بازدید : 161 1392/08/15 نظرات (0)


وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...


صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم


سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم


رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی


وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..


بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری


بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .


باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری


تو درسها به بچه مون کمک کنی

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که


دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی


بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد


بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...


وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم


در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم


من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من


نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود


وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی


که من رو دوست داری..


نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید



haniyeh بازدید : 126 1392/08/15 نظرات (0)



وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه


دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .


به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه .


اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .


آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست .


من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه.


من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم.


تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود.


آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.


بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ،


خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .


روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد.


گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .


من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون


برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم


درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم.


جشن به پایان رسید .


من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم


به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.


آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل


من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ،


به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .


یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه


بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید


من به اون نگاه می کردم که درست مثل


فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره


میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.


اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم


قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ،


با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی


با وقار خاص و آروم گفت تو


بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه

من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم

اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت ...

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من


رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده


فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند

یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه

دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته

این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود.

آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.

اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.

من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که


بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.


من عاشقش هستم.

اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه


آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

 


haniyeh بازدید : 134 1392/08/12 نظرات (0)

 


پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…


ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

بچه می خوایم چی کار؟…

در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

اگه مشکل از من باشه …

تو چی کار می کنی؟…

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…

فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…

اگه واقعا عیب از من بود چی؟…

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…

هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…

بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…

اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…

بالاخره اون روز رسید…

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…

دستام مثل بید می لرزید…

داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…

اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…

یا از خوشحالی…

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…

بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم


اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…


گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟

گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا


یه دل سیر گریه کنم…


اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد


برام و گفت می خوام طلاقت بدم…


یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…


بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…


دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به


حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…


حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم

لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…

برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…


دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…


وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!

 

haniyeh بازدید : 143 1392/08/10 نظرات (0)


در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند


شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت


تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.


در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال


گذشتن از آنجا بود کمک خواست.


“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست،


من هیچ جایی برای تو ندارم.”


عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در


خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.


ناگهان صدایی شنید:

“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که


حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.


هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است


از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:


” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

“چون تنها زمان , بزرگی عشق را درک می کند.”!



اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    لینک دوستان
  • کاشت ابرو
  • کلش رویال
  • طراحی سایت
  • ثبت آگهی رایگان
  • دانلود پروژه و پایان نامه
  • دانلود آهنگ جدید
  • دانلود فیلم
  • دانلود مقاله
  • دانلود مقاله
  • دانلود مقاله
  • خريد لباس زنانه
  • دانلود جدید ترین آهنگ ها
  • تصفیه آب معصومی
  • عکس نوشته عاشقانه
  • خرید ساعت مچی
  • دانلود آهنگ جدید
  • فراسیون
  • دانلود فیلم و موزیک ویدیوی هندی
  • فروش آپارتمان
  • تراکتور کمباین نیوهلند
  • تشک
  • خرید اینترنتی لباس زنانه
  • تور لحظه آخری
  • تور کیش
  • دستگاه بسته بندی
  • دانلود رايگان فيلم
  • نمايندگي شارپ
  • خريد vpn
  • خريد vpn
  • خريد vpn
  • افزایش قد
  • کانکس
  • لوازم جانبی موبایل
  • دانلود آهنگ جدید شادمهر عقیلی وارث
  • تور ترکیه
  • تشریفات مجالس
  • سایت تفریحی
  • تشریفات
  • طراحی سایت در اصفهان
  • تور ترکیه
  • اتوماسیون اداری
  • مشاور بازاریابی
  • مشاور تبلیغات
  • خرید فالوور اینستاگرام
  • دانلود آهنگ
  • دانلود آهنگ جدید
  • خرید بازی
  • فروش دوربین مداربسته
  • ترخیص کالا از گمرک
  • شرکت حفاظتی و مراقبتی
  • مدل مانتو 95
  • خرید vpn
  • آگهی رایگان
  • خرید وی پی ان
  • پنل تلگرام
  • تبلیغات در تلگرام
  • دانلود آهنگ جدید
  • خدمات کامپیوتری
  • تدریس خصوصی
  • ساعت مچی
  • دانلود فیلم اموزشی
  • لوازم یدکی هیوندای
  • عکس جدید بازیگران
  • Trek Damavand Iran
  • دانلود آهنگ جدید
  • مشاوره آنلاین
  • چای سبز
  • اورانوس
  • ساخت وب سایت رایگان
  • فروش بک لینک
  • دانلود آهنگ جدید
  • دانلود آهنگ جدید
  • پرینتر سه بعدی جواهر سازی
  • پرینتر سه بعدی طلا سازی
  • پرینتر سه بعدی پراجت 1200
  • پرینتر سه بعدی
  • اسکنر سه بعدی Sense
  • دیوارپوش
  • درب ضد سرقت
  • کاغذ دیواری
  • مزون عروس
  • مجله اینترنتی
  • دانلود آهنگ
  • تولید و فروش جالباسی و رخت آویز
  • the bitter truthحقیقت تلخ(shimajoon)
  • قیمت روز خودروی شما
  • دانلود سریال جدید
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 214
  • کل نظرات : 791
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 73
  • آی پی دیروز : 52
  • بازدید امروز : 195
  • باردید دیروز : 210
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 1,371
  • بازدید ماه : 1,312
  • بازدید سال : 14,803
  • بازدید کلی : 142,723
  • کدهای اختصاصی